روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

برای دخترم روشا

نوروز 1390

مامانی امسال دومین بهارتو میبنی  امیدوارم مثل بهار همیشه سرزنده و شاداب باشی عزیزم.البته شما لحظه ی تحویل  سال در خواب ناز بودی و مامان اون لحظه هم از شما عکس گرفته                                                                         ...
6 ارديبهشت 1390

بدون شرح

                                                                   این اسب عروسکی را باباجون برای شما خرید شما هم آنقدر دوستش داری که روزی چند بار سوارش میشی و به قول خودت پیتیکو می کنی و به قدری با سرعت تکونش میدی که حتما" یکی باید پشت سرت بایسته چون ممکنه برگردی (باباجون ازتون ممنونم و به زبان روشا مسی)   ...
6 ارديبهشت 1390

دردو دل با با دختر مهربونم

  روشای نازم مهربونم میخوام بگم شاید دیگه وبلاگتو ادامه ندم و یه جور دیگه خاطراتو برات زنده نگه دارم یه اتفاقایی افتاده که دیگه دوست ندارم اینکارو ادامه بدم شایدم یه چند وقت نیام توی وبت مثل وقتایی که کامپیوتر خراب بود و باعث شد که خیلی عقب بیفتم با اینکه خیلی دوست دارم اینکارو ادامه بدم ولی الان یکی از دوستام بد جوری حالمو گرفته و داغونم هنوز نمیدونم ولی بدون که تک تک لحظه های با تو توی قلبم حک شده و هیچ چیزی از یادم نمیره وبدون که مامانی با تمام وجود دوست داره و همیشه چهار چشمی مواظبته عزیزم پس تو هم قوی باش که وارد بد دنیایی شدی نمیخوام بترسونمت ولی دوست ندارم مثل من حساس باشی تا هر کسی نتونه اذیتت کنه .یکم احساس سبکی میکنم خوشحالم ...
6 ارديبهشت 1390

عروسی آخر سال89

روزهای آخر سال ما هم مثل همه کلی کار داشتیم هر روز بیرون بودیم من شلوغی و هیجان آخر سال را خیلی دوست دارم شما هم که عاشق بیرون رفتن بودی خیلی بد عادت شدی بعد از ظهر که میشد با اون زبون شیرینت میگفتی پالتو بپوش بریم دد                       دو روز قبل از عید عروسی دعوت شدیم من هم از فرصت استفاده کردم رفتیم آتلیه با هم عکس گرفتیم برای وبت                                 &n...
6 ارديبهشت 1390

مامان از اول اول برام بگو

مامانی وقتی توی شکمم بودی خیلی آروم بودی من هیچ لگدی ازت یادم نیست وقتی یه جنین ۷یا ۸ ماهه بودی احساس میکردم آرنج یا زانوتو به شکمم میکشی من و بابایی خیلی دوست داشتیم تو دختر باشی با اینکه سونو چند بار به ما گفته بود که دختری باز ما استرس داشتیم حتی توی بیمارستان وقتی به هوش اومدم اولین سوالی که از مادر جون پرسیدم راجب به جنسیت و سلامتیت بود و دوباره از هوش رفتم
6 ارديبهشت 1390

یک سالگی

باورم نمیشه یک سالت شده یک سال با همه ی سختی و شیرینی که داشت سختیایی که الان بشون فکر میکنم اونا هم شیرین هستند همه چیز با تو شیرین میشه زندگی با تو شیرینه آخه تو خود شیرینی هستی منم دوباره تورو میخورم تا برگردی سر جات   میبوسمت مامانی و عاشقتم   ...
5 ارديبهشت 1390

دومین چهارشنبه سوری روشا

امسال هوا خیلی سرد بود ما هم باغ دعوت بودیم ولی شما سرما خورده بودی ما هم نرفتیم بعد از شام پدر گفت با ماشین بریم دور بزنیم وقتی آتیشارو دیدیم هوس کردیم که از روش بپریم شما هم با پدر از روی آتیش می پریدی  خیلی خوشت اومده بود و راضی نمیشدی بریم سوار ماشین بشیم و خاطرهی اون شب توی ذهنت مونده بود چون شبهای بعد هم میگفتی بریم آتیش بپریم    ...
5 ارديبهشت 1390

13بدر 1390

امسال ۱۳ بدر  به همراه مادر بزرگها و پدر بزرگها  خاله سایه و خانواده اش خاله سیسی دایی علی و خاله زهره ی من ومجید و سحر و ستاره رفتیم پارک پدر جون سرما خورده بود برای همین ضد حال خوردیم یک ساعتی موند پیشمون ولی بعدش رفت  طفلی خیلی حالش بد بود (دوست داریم پدر جون) ۱۳بدر امسال هوا خیلی گرم بود ولی خیلی خوش گذشت البته من همش حواسم به شما بود تا ازت غافل میشدم یه نی نی پیدا میکردی و میرفتی دنبالش بعد از ظهر هم آش درست کردیم خیلی چسبید                               &nbs...
5 ارديبهشت 1390

تعطیلات نوروز 90

روز دوم عید به همراه باباجون و عزیز جون رفتیم تهران اونجا هم از این خونه به اون خونه عید دیدینی میرفتیم الهی مامان برات بمیره خیلی کلافه شده بودی و بهانه گیری میکردی شبها  هم خونه ی عزیزی(مادر بزرگ پدر) معرکه میگرفتی شعر میخوندی کلی زبون میریختی خلاصه همه را سرگرم میکردی دو روز آخر هم رفتیم کرج خونه ی عمو مهدی تولد آنیتا هم بود (آنیتا جونم تولدت مبارک) با عمو مهدی دایی علی بابا حاجی برگشتیم شاهین شهر  پدر از روز ٦ام عید باید میرفت شرکت برای همین ما هم میرفتیم خونه عزیز اینا   ولی از اونجایی که شما و آنیتا با هم کنار نمیومدین  ما  میموندیم خونه. خونه ی پدر جون اینا هم نمی تونستیم...
5 ارديبهشت 1390

بدترین روز مامانی

عروسکم امروز سینه هامو تلخ کردم که شما دیگه می می نخوری منو ببخش عزیزم .یک بار که خوردی گفتی تلخ شده هر بار که میخواستی خودت میگفتی تلخه و نمیخوردی بعداز ظهر هم خودت خوابت برد ولی مثل همیشه که عادت داشتی وسط خواب می می بخوری و دوباره بخوابی بت گفتم می می تلخه تازه یادت افتاد و کلی گریه کردی منم باهات گریه می کردم امروز هم پدر دیر اومدخونه. مامان هم از یه جای دیگه اعصابش خورد بود هر کی به من زنگ میزد میزدم زیر گریه الانم که دارم اینارو برات مینویسم با هزار بد بختی خوابوندمت چند بار بزبز قندیو برات خوندم توی بغلم دور خونه راهت می بردم روی پام خوابوندمت ولی هر بار شما سراغ می می میگرفتی منم می می را در می آوردم بعد شما می گفتی تلخه ...
5 ارديبهشت 1390